پری ها ، دلنوشته های یک دختر
دلنوشته هایی برای زنان و دختران ، اشعار عاشقانه و مطالبی برای دختران 
نويسندگان

 

سالها پیش که بچه بودم جلوی خونمون کلی درخت بود روبروی خونمون باغ  پر از میوه بود

که قبلا براتون تعریف کردم .بعد از چند سال شهرداری اومد جلوی خونمون به جای اون

 درختهایی که قطع کرده بودند سرتاسر خیابونمون نهال کاشتن. یادمه 

یه وقتایی که بچه های کوچیک از اون نهال ها اویزون می شدن تا نادر می دید می رفت

بهشون می گفت اگه بزارید بزرگ بشه کلی توت می تونید بخورید و تا یه مدتی کارش مراقبت از

نهال های جلوی خونمون بود یه وقتایی می رفت کنار نهال ها می نشست و تا وقتی

اونجا بود بچه ها به نهال ها نزدیک نمی شدن خلاصه که تا نهال ها بزرگ شدن ما

کلی حرص خوردیم از بس بچه های فسقلی محل و از دور و بر نهال ها دور

می کردیم . الان چند سالی گذشته و اون نهال ها برای خودشون درختهای بزرگی

شدن که وقتی بهشون نگاه می کنم انگار به بچه هام نگاه می کنم برای خودشون

حسابی قد کشیدن و پر ثمر شدن . یک شب نادر گفت بیا بریم توت بچینیم .گفتم چیه

هوس توت کردی،گفت کنار خیابون نیم کیلو توت کلی پولشه اونوقت ما

جلوی خونمون پره درخت توته بهش نگاه نمی کنیم. گفتم باشه اخر شب که

خیابون خلوته بیا با ناصر بریم (اون یکی برادرم ) خلاصه ساعت حدودای یازده

 شب سه تایی با یه ملحفه و یه سبد رفتیم جلوی در خونمون . من و نادر ملحفه رو

 گرفتیم و ناصر شروع کرد به تکون دادن درختها. وای توت بود که می خورد توی

سر و کله مون و توی ملحفه ای که با دستامون گرفته بودیم

منم از ذوق بلند بلند می خندیدم و برادرام با خندیدن من می خندیدن .خلاصه چهار پنج

تا درخت و تکوندیم و سبدمون و پر از توتهای بزرگ و شیرین شد. یاد بچه گی هامون

 افتادم روزهای تابستونی که با پسرا می رفتیم باغ همسایمون و شاه توت می خوردیم

 و چقدر می خندیدیم انگار برگشته بودم به اون زمانها از شاخه توت می چیدیم و برای

خوردن توتهای ابدار توی سرمون موقع تکون دادن شاخه ها کلی ذوق می کردیم .

پیش خودم گفتم ادم می تونه با کوچکترین کاری شاد باشه و کودکی کنه مثل همین توت

چیدن ، چقدر لذت بخش بود

لحظه هاتون به شرینی توت های خیابون ما


برچسب‌ها: توت, خندیدن, کودکی
[ دو شنبه 20 ارديبهشت 1400 ] [ ] [ پری ها ]

 

برادرم وقتی از سربازی برگشت اندازه چند سال خاطره داشت .وقتی می امد مرخصی کلی خاطره داشت

که تعریف کنه و من پای ثابت شنونده خاطره هاش بودم.  یه بار از کشیک کشیدن روی برجک نگهبانی برام تعریف کرد

که شبهاش ترسناک بود و روزهاش خسته کننده . اینکه کسی و نمی بینی و خودتی و خودت .

این حرفش گوشه ذهنم باقی موند. هر وقت از جلوی پادگانی که برجک نگهبانی داشت رد می شدم

یاد حرفهای برادرم می افتم. چند روز پیش با برادرم رفته بودیم بیرون که از جلوی یه پادگان رد شدیم و حدود

5 یا 6 تا برجک داشت وقتی به بهشون رسیدیم برای سربازها دست تکون دادم .

برادرم خندید و گفت چرا دست تکون دادی ؟ گفتم عصر جمعه بالای برجک تک و تنها ادم هم

حوصله اش سر می ره هم غصه اش می گیره .بزار بهشون انرژی بدم. از اول منطقه نظامی

تا آخرش برای همه سربازها دست تکون دادم و اونها هم برام دست تکون دادن

 و لبخند زدن. نادر گفت مودتو دوست دارم کاری نداری ماشینهای اطراف با تعجب بهت

نگاه می کنن کار خودتو می کنی.  گفتم شاد کردن ادمها نه تعجب داره نه خجالت .

بزار بگن دیونه ام. برام مهم نیست اون چیزی که توی دلمه برام مهمه .

همیشه وقتی سوار ماشینش می شم می خنده وقتی نگاهم میکنه

انگار به یه بچه نگاه می کنه که ازش انتظار نداره معقول باشه.

 

 


برچسب‌ها: شادی سربار برجک نگهبانی عصر جمعه انتظار دوست
[ دو شنبه 20 ارديبهشت 1400 ] [ ] [ پری ها ]

 

اتفاقایی توی زندگی ادم هست که گاهی باعث می شه دیدت نسبت به زندگی تغییر کنه

مثلا احساس خستگی کنی اینکه اصلا حال نداشته باشی حتی لپ تابتو روشن کنی چه برسه

به  اینکه بشینی و بنویسی.

گاهی هم یهو بهت انرژی می رسه انگار از یه جا شارژ می شی یه منبع غیب که خودت هم

نمی دونی چیه ، یا از کجاست. فقط می دونی که دوباره داری بر می گردی به روزهای گذشته ات

فکر کنم برای من این زمان حدود دو ماه بود ، انگار فکرم خشک شده بود و بازم کلمات ذهنم رفته

بودن تعطیلات و مغزم پر شده بود از هیچی . بیماری مادرم ، ترافیک کاری اخر سال ، استرس پاندمی

همشون دست به دست هم داده بودند که باعث شده بود نتونم چیزی بنویسم .

از همه بدترش مثبت شدن تست پی سی آرم و قرنطینه ، روزهای سختی بود

تحمل کردن درد  و باز از همه بدترش هزینه های دارو و سی تی و خورد و خوراکش

واقعا برای من کارمند که هنوز حقوق نگرفتم و باید تا اخر فروردین صبر میکردم یک

معضل بود خب البته من خانواده ام بودن ولی خب اونا هم مثل من. ولی اینکه

کسانی و داشته باشی که توی سختی و بیماری کنارت باشند و هواتو داشته

باشند از بزرگترین نعمتهایی که می تونی داشته باشی

خلاصه شبهایی که تا صبح از درد بیدار بودم و می گفتم کی می شه نور خورشید

بتابه تا این درد تموم بشه حالا بعد از گذشت دو هفته و بهتر شدن حالم انگار دوباره کلمات

از تعطیلات برگشتن و به مغزم هجوم اوردن و همشون می خواهند با هم حرف بزنند و برام

از تعطیلاتشون بگن که چه کارهایی کردن و کجاها رفتن بهشون گفتم بی معرفتا بدون من

رفتین بعدش یادم افتاد که قرنطینه بودم خلاصه از اینکه دوباره پیشم برگشتن

خوشحالم بهشون گفتم یکی یکی حرف بزنن تا بتونم داستانشونو گوش کنم .

قبل از نوشتن سعی کردم وارد سایتم بشم تا بتونم پست بزارم ولی یه چیز وحشتناک .

نه ادرس سایت یادم بود و نه پسورد حالا چه کار کنم ؟ آدرس و رمز و داشتم ولی توی

دفترم توی کمد میزکارم توی شرکته که بهش فعلا دسترسی ندارم بعد از 

کلی فکر یادم اومد که اطلاعات و توی گوشیم ذخیره دارم و سریع دست به کار شدم

و سعی کردم وارد سایت بشوم ولی انگار ادرس فرق داشته باشه نمی تونستم

وارد بشم کلی کلنجار رفتم ولی نشد. حوصله ام سر رفت و بی خیالش شدم.

گفتم حداقل نوشته مو کامل کنم تا وقتی موفق شدم وارد سایت بشوم متنی

برای پست داشته باشم برگشتم که ادامه متن و بنویسم ولی چیزی نبود،

کلمات شیطون باز رفته بودند بازی و نوشتنم متوقف شد.

آخه این چه وضعشه نکنه دچار فراموشی شدم؟  آخه یه جا خوندم افراد مبتلا

به کرونا فراموشی می گیرند نه بابا فراموشی چیه ؟ پس چرا بقیه نوشته هام

یادم نمیاد که بنویسم...

امروز بعد از دو هفته لب تاپمو اوردم شرکت ،تایم نهار گفتم

بشینم یک امتحانی بکنم ببینم می تونم وارد سایت بشم یا نه که بعد از

کلی تلاش موفق شدم.

 هورااا پیش به سوی پست های بعدی

 

 

 

 


برچسب‌ها: کرونا قرنطینه پاندمی فراموشی آدرس سایت
[ دو شنبه 20 ارديبهشت 1400 ] [ ] [ پری ها ]

دیروز با استاد زاویه دید گپ و گفتی داشتم از همه جا و همه چیز حرف زدیم

داشت می گفت که سرکار نمی رفته و الان چند روزه میره سرکار.

گفتم بابا خوش به حالتون شما اصلا کار هم می کنید ؟ گفت تازه کجاشو دیدی

 من هفته اول و میام اداره تا 15 اسفند بعدش نمیام  تا اخر سیزده سال جدید

گفتم بابا ای ول به این اداره تون . کسی نمیگه چرا نمیایید؟ گفت: نه .

 رئیسمون از ما جیم زن تره ( یعنی بیشتر غیبت می کنه )

بعدش یه خاطره هم تعریف کرد، که یه روز برف می باره استاد حوصله اش نمی گیره

 بره اداره ، همکارش هم نمی ره ، متعاقباً رییسشون هم نمی ره . از قضا می زنه رییس کل

می ره بخش اینا بازدید و هیچکس نبوده !!!

بعدا از استاد می پرسن چرا نیومده بودی اداره ؟ میگه حوصله نداشتم .!!!

رییس به استاد میگه چرا گفتی حوصله نداشتم،  میگفتی مریض بودم .

استاد هم میگه چرا دروغ بگم ، خب حوصله نداشتم .

 کلی به این خاطره اش خندیدم و اینکه عجب شغلی ، البته برام توضیح داد که

 بخش اونها  ارباب رجوع نداره و کارشون بیشتر تحقیقاتی و حضور در جلسات هستش

 و سختی خودشو داره و گفت سختی کار بهشون میخوره !!! و من هم چقدر باور کردم.

داشتم می خندیدم که گفت مزاحم کارت نباشم، من هم گفتم:  نه ، فعلا بیکارم .

استاد زاویه دید هم گفت : ما لابه لای بیکاری کار میکنیم ، شما لابه لای کارتون بیکارید.

به این میگن زاویه دید . من تا حالا از این زاویه به قضیه کار کردن من و استاد فکر نکرده بودم

خلاصه که بعد از چند دقیقه صحبت همکار عجولش اومد تا با استاد کار رو تعطیل کنند

حالا برام جالب شده شما لابه لای بیکاری کار میکنید یا مثل من لابه لای کارتون بیکارید؟!!

 


برچسب‌ها: برف غیبت اداره کار بیکاری
[ سه شنبه 5 اسفند 1399 ] [ ] [ پری ها ]

باران با تمام قدرت می بارید انگار میخواست با دستهایش او را بگیرد

او ، اما در فکر ،در دنیای دیگر بود، اصلا حواسش به باران نبود

صدای موزیک او را با خود برده بود

انگار باران صدای گریه ای که در درونش بود را می شنید

اشکهایی که نامریی بودند را می دید

و بغضی که معلوم نبود چه چیز باعثش بود را حس می کرد

باران می کوبید

به دنبالش می رفت تا نگذارد اشک بریزد

اما او انگار باران را نمی دید.

به روبرو خیره شده بود

باران نا امید نشد و همچنان به دنبالش رفت

تا اینکه دخترک برای لحظه ای ایستاد، از ماشین پیاده شد

و چترش را باز کرد

باران همراهش رفت

دخترک برای لحظه ای چترش را بست و به اسمان نگاه کرد

و باران دست نوازش بر گونه دخترک کشید

دخترک خندید و گفت اخرش مرا گرفتی

باشد، گریه نمی کنم

باران نجوا کرد، پس مرا دیدی ؟

دخترک گفت : دیدم ، ولی دوست داشتم نگرانم باشی و به دنبالم بیایی

اخر دلم گرفته بود و دلم میخواست کسی کنارم باشد

باران تا اخر شب کنار دخترک ماند و زمانی که دخترک خوابید ، رفت

صبح که دخترک چشمانش را باز کرد اسمان ابی و افتاب زیبا بود

باران رفته بود، دخترک شاد بود چون دوستی داشت که تنهایش نگذاشته بود

 

 

 


برچسب‌ها: باران, اشک, چتر
[ یک شنبه 3 اسفند 1399 ] [ ] [ پری ها ]

 

هوا سرد بود انگار زمستان یادش افتاده که خودش را نشان بدهد. باد سردی می وزید . آسمان دلش گرفته بود

و شروع کرد به بارش باران،باد را با چنان سرعتی همراه باران فرستاد که مثل سیلی خیس و محکم به صورت

عابرانی که در حال عبور از خیابان بودند می کوبید.صدای گریه ها قطع نمی شد ارام و زیر. دل اسمان به حالشان

سوخت اخر مگر می شود دخترانی که برای پدر می گیرند را زیر باران سیل اسا دید. اسمان گفت همان چشمهای

شما می گرید کافیست. باران را قطع کرد تا دختران بر مزار پدر بنشینن و با او وداع کنند.

دورتر ایستاده بودم و به خاطراتی که از کودکی داشتم فکر می کردم هیچ خاطره بدی از متوفی نداشتم هر چه بود

خنده بود و احترام . باورش برایم سخت بود که چنان مردی در گوری سرد در حال اماده شدن برای رفتن به دیار

باقیست. خاک سرد را روی جسم سردش ریختند و صدای زجه دخترانش بلند و بلندتر . قلبم فشرده بود

دیگر نیست که برای دخترانش نگران باشد .

رفتم به سمتشان دختر بزرگش کت پدر را پوشیده بود و تمام صورتش خونین بود. دختری که بعد از فوت پسر

نوجوانش شانه پدر تکیه گاه گریه هایش بود.پدر بزرگ را کنار نوه نوجوان به خاک سپردن .همسرش با چشمانی

سرد و بی فروغ نگاهم کرد حال مادر را پرسید، در این شرایط به یاد مادرم بود. برایش صبر ارزو کردم و طول عمر.

تنها شده بود حتی با وجود فرزندانش تنها شده بود. زنی که چهل سال با مردش زندگی کرده بود الان بر

مزار شوهرش نشسته و بانگاهی مات به اطرافش نگاه می کند. رفتم سمت خواهر بزرگ متوفی،

مرا در اغوش گرفت و گفت حلالش کنید .با صدای بغض الود گفتم، حلالش باشد مرد خوبی بود .

از همه مهمتر برای بچه هایش پدر خوبی بود.

اخر، عمویم بود...

دیدمت چقدر فرتوت شده ای. افتاده و خمیده . باورش برایم سخت بود. پیش خود گمان می کردم درست

است موهایت سفید شده ولی همچنان صاف و عصا قورت داده ای. ولی انگار فراموش کرده بودم که دست

روزگار به پشت تو هم خورده .

فراموش کرده بودم که ممکن است تو هم پیر شده باشی. بین جمعیت چشمم به صورتت افتاد،

نشناختمت. گفتم لابد فامیلی شبیه تو است. ولی وقتی دوباره دیدمت چشمهایم خشک شد. شناختمت.

نگاهم کردی چیزی برای گفتن نداشتم. رویم را چرخاندم و گریستم. برایم غریبه بودی،

غریبه ای که نگاهم می کرد

غریبه ای که اشنا بود، ولی غریبه بود.

 

 


برچسب‌ها: زمستان باران باد پدر دختر فوت
[ شنبه 18 بهمن 1399 ] [ ] [ پری ها ]

ما ادمها همیشه سعی می کنیم چیزایی که دوست داریم و برامون مهم هستند و جایی نگهشون داریم و ازشون

مواظبت کنیم.من سالها قبل نوشته هایی که برام مهم بودن و توی یک دفترچه می نوشتم اگر جایی متن ادبی قشنگی

می دیدم می نوشتم و هر از چند گاهی می رفتم سراغشون و دسته بندیشون می کردم همیشه خدا کلی کاغد یادداشت

داشتم از متنهایی که دیده و نوشته بودم . خلاصه هیچوقت نگران این نبودم که نوشته های عزیزم گم و گور بشن یا بلایی

سرشون بیاد. اما بعد از یه تایمی که گوشی ها هوشمند شد دیگه کم کم کاغذ های من هم کم و کمتر شدن تا جایی که

دیگه کاغذی نداشتم که بخوام مرتبشون کنم یا مطالب داخلشونو به یک دفتر منتقل کنم همه اونچه که دوست داشتم و توی

گوشیم ذخیره شده و دم دستم بود فقط کافی بود چند دقیقه وقت بگذارم تا متن مورد نظرم و پیدا کنم . البته چند سال پیش

یک بار گوشیم هنگ کرد و روشن نشد و من هیچ شماره ای و حفظ نبودم که بخوام بهش زنگ بزنم وای انگار حافظه ام خالی

شده بود یادمه خیلی قبلترها من یک دفتر تلفن پر از اسم و شماره تلفن و حفظ بودم سرکار بهم می گفتن دفتر تلفن گویا .

ولی حالا حتی یک شماره تلفن حفظ نیستم که بخوام زنگ بزنم . خلاصه بعد از اینکه گوشیم درست تمام شماره تلفنها رو

توی دفترچه یادداشت کردم تا دیگه دچار این مشکل نشم. اما باز دوباره بعد از چند سال، این اتفاق چند روز پیش برام افتاد.

نگم براتون، توی سیو مسیج تلگرامم کلی مطلب و متن و تاریخ تولد دوستام که این اواخر به خاطر فراموشی یادداشت کرده

بودم و کلی اطلاعات پزشکی و هر چی که بشه فکرشو کرد به قول معروف از شیر مرغ تا جون ادمیزاد و توی سیو مسیج

نگه می داشتم .گوشی موبایلم یک چندین سالی از عمرش می گذشت برای همین دیگه خوب کار نمی کرد و کارت

حافظه رو پاک می کرد برای همین از حافظه داخلی خود گوشی استفاده می کردم و گاهی برای اینگه یه برنامه نصب کنم

به خاطر حجم کم موبایل مجبور بودم یکی و پاک کنم تا بتونم اون یکی و نصب و ازش استفاده کنم و دوباره پاک می کردم

تا اون یکی برنامه پاک شده رو نصب و استفاده کنم. خلاصه که برنامه ها داشتم با این گوشی. این همه داستان تعریف

کردم که بگم هفته پیش نادر از بین اون همه برنامه توی گوشیم برداشت تلگرامم و پاک کرد تا بتونه یه برنامه نصب کنه

وقتی دوباره تلگرام ونصب کرد چشمتون روز بد نبینه سیو مسیجم خالی بود تمام اونچه که در این چند سال ذخیره کرده

بودم در یک چشم بر هم زدنی نیست و نابود شده بود . وای حالا چه کار کنم ؟!!! چند روز توی کما بودم از هر کسی

که سر رشته ای توی این برنامه ها داشت سوال کردم که میشه اطلاعات و بر گردوند و متاسفاته جواب همه منفی بود.

با خودم گفتم دیگه کاریه که شده و غصه خوردن فایده نداره.

این همه داستان تعریف کردم که به اینجا برسم و بگم رابطه هم مثل همین نوشته های مهم می مونه باید مواظبش

باشیم یه وقتی به خودمون میاییم که می بینیم اون رابطه دیگه نیست و توی زمان گم شده و هر چی دنبالش

می گریدم پیداش نمی کنیم .

پس خوب من بیا ، نه هر روز ولی چند روز یکبار به هم سلام کنیم

بیا ، نه هر روز ولی چند روز یکبار حال هم را بپرسیم

بیا گاهی به یاد بیاوریم که یکدیگر را دوست داریم

بیا  گاهی به هم بگوییم که : دوستت دارم

که گاهی خیلی زود دیر می شود.

 

 


برچسب‌ها: مواظبت دوست داشتن فراموشی موبایل
[ سه شنبه 23 دی 1399 ] [ ] [ پری ها ]

انگار منو مثل یک ساعت کوک کردن که صبحها سر ساعت 6 بیدار بشم . هر ساعتی که خوابیده باشم فرقی

نمی کنه ساعت 6 سیستم مغزم در صدم ثانیه بالا میاد و چشمام باز میشه . مغزم انگار نه انگار خواب بوده

یه کم طولش بده با حرکت آهسته پیام به چشمام بفرسته،اول یک چشم و باز کنم بعد اون یکی چشم ،

یه خمیازه و کشش بدن ، غل خوردن و خلاصه هر کاری که باعث بشه دیرتر به فکر این بیافتم که باید بلند

بشم. جوری پیام مغزم به بقیه اعضا بدن می رسه که انگار پشت خط مسابقه دو هستن و منتظر استارت

حرکت، به محض شنیدن صدای تفنگ، پیام ارسال میشه و من بیچاره باید بیدار بشم. چشمام باز

میشن و مثل یک ربات توی رختخواب می شینم و در کسر ثانیه از تخت بلند می شم . تازه وقتی بلند

میشم فکر میکنم که چرا از رختخواب بلند شدم . خیلی وقتها که مقاومت میکنم و بالشتمو سفت

می چسبم که مبادا مغزم دستور بلند شدن بده  و با تلاش سعی میکنم چشمها را وادرا به بسته

شدن کنم. تازه وقتی این کارو انجام میدم اول بدیختی هستش ، چون یهو مغزم یکی از کارهایی

که توی شرکت باید بهش رسیدگی میکردم و احیانا فراموش شده یا موعود رسیدگیش هست و مثل

یه فیلم جلوی چشمم ظاهر می کنه و قلبم شروع به طپش میکنه که ای وای دیدی چی شد

این کار و باید پیگیری میکردی و نکردی .خلاصه اون چند دقیقه ای که قراره از بیدار شدن فرار کنم

کوفتم میشه و ناچار میشم از خیر خوابیدن بگذرم و بیدار میشم . بعضی وقتها هم باعث شادی

مغزم میشم تا چشمام باز می شن پتو رو کنار می زنم و میرم تا دست و صورتمو بشورم و

مسواک بزنم. خنده دار اینجاست که وقتی لامپ دستشویی و روشن میکنم مغزم تازه متوجه

می شه چشمام هنوز درست حسابی کارشونو شروع نکردن چون نور لامپ

باعث می شه مردمک باز شده چشمام به نور عکس العمل نشون بدن و پلکها بسته بشن

تا به نور عادت کنن و مردمک و با توجه به نور تنظیم کنه اینجاست که انگار کلی سوزن با

سرعت زیاد با چشمام برخورد کردن و مغزمم خودش از این کارش خجالت میشکه و ازم عذرخواهی

میکنه و من هم میگم مغز عزیزم؟! خب چرا اینقدر تو عجولی.

نمی شه مثل بقیه مردم پروسه بیدار شدن و چند دقیقه طولش بدی. والا دوستای من یک ربع طول میکشه از

خواب بیدار بشن. اونوقت من تا چشمام و باز میکنم سرپا هستم و دارم تختمو مرتب می کنم .

ولی این حرفها فایده نداره کو گوش شنوا و روز بعد تکرار همون کارها و غر زدنای من که خدایا چرا اخه .

 

 

 


برچسب‌ها: بیدار مسواک قلب مغز عجول مردمک
[ دو شنبه 22 دی 1399 ] [ ] [ پری ها ]

داشتم به این فکر میکردم که توی این مدتی که مطلب ننوشتم چه کارهایی انجام دادم که قابل

تامل باشه و به بشه در موردش حرف زد و نوشت . راستش غیر از سریال دیدن کار خاصی نکردم .

اونم به خاطر اینکه ذهنم درگیر باشه و زیاد فکر نکنم . رفتم سراغ فیلم دیدن. حتی کتاب خوندن

نتونست ذهن اشفته ام و سامان بده تنها چیزی که تونست کمکم کنه همین کار بود. خلاصه که

توو این مدت  لیست بلند بالا از سریالهایی که دیدم نوشتم.

  بدی من در مورد سریال و کتاب اینه که تا تمومش نکنم اروم نمی گیگیرم. یه تایمی تا صبح بیدار

می موندم تا کتابی که دست گرفتم و تموم کنم البته الان هم با همین فرمون پیش می رم

تا جایی که صدای مادرم در میاد که به اون چشمات رحم کن و یک استراحتی بهشون بده .

یه بار وقتی به خودم اومدم افتاب طلوع کرده بود و باید می رفتم سرکار . گفتم یا خدا سرکار

همه اش چورت می زنم، ولی خوشبختانه چون به این بی خوابی ها عادت دارم سرکار اذیت

نشدم. اون بچه رو که کلا فراموش کردم . نمی دونم کجا سرش گرمه. اصلا نکنه رفته مهمونی

و همونجا مونده چون پیش من حوصله اش سر می رفت.  باز مهمونی بهش خوش می گذره و

مجبور نیست بشینه به من که به لب تاپم زل زدم و نگاه کنه. حالا هر وقت سر حال اومدم می رم

پیداش می کنم . پیش خودم فکر کردم جایی نرفتم که این بچه اونجا جا مونده باشه بعد گفتم

لابد خودش پا شده رفته . اما چه طوری رفته ؟ اگه گم شده باشه چی . اونوقت من بدون اون

چه کار کنم . اما نه اون بلا گرفته تر از این حرفهاس که گم بشه فعلا نمی خوام نگرانش باشم . 

اصلا شایدم همین دور و برهاست خودشو قایم کرده . قایم شدن چیه من که باهاش قایم موشک

بازی نکردم که قایم شده باشه. نیم وجب بچه منو سرکار گذاشته که کجا غیب شده حالا ببین ها .

نوشتن این متن باعث شد یادش بیافتم حتما باهام قهر کرده چون فراموشش کردم.

حق داره بچه خیلی وقته سراغشو نگرفتم . برم خونه بگردم پیداش کنم. این بچه همیشه

اویزون من بود الان که بهش فکر میکنم برام جای تعجبه که چرا مدتیه نیست. برای فرار از

اشفتگی ذهن بچه رو هم فراموش کردم .

امروز موقع رفتن به خونه یه کم براش خوراکی میخرم شاید به هوای خوراکی خودشو نشون بده .

بچه جان ؟؟؟؟ کجایی ؟؟؟ بیا عزیز دلم . بیا برات خوراکی خریدم . یوهوووووو.

 

 

 


برچسب‌ها: کودک درون قایم موشک سریال کیدراما
[ یک شنبه 21 دی 1399 ] [ ] [ پری ها ]

با تو چه بگویم از فراقت

که خودت کشیدی رنج آنرا

با تو چه بگویم از دوری ات

که خودت لمس اش کرده ای

با تو چه بگویم که خود همه را می دانی

ولی باز می گویم

می گویم که وقتی بیدارم ، بیدار می خواهمت

می گویم که وقتی خوشحالم ، خوشحال می خواهمت

می گویم که وقتی بی قرارت هستم ، بی قرار می خواهمت

حضورت در قلبم همیشه جاریست

حضورت در کنارم همیشه باقیست

می دانم که در کنارت هستم هر لحظه

ای دوری ات آزمون تلخ  زنده به گوری


برچسب‌ها: فراق, رنج, آزمون
[ سه شنبه 25 آذر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

به یاد اوردم که چگونه خاطره ات را در جایی دنج و امن به دور از هیاهو  پنهان کردم

گویی گوهری گرانبها را به دور از دست یغماگران، دست نخورده

 با کور سوی امیدی به امانت نگه داشته بودم

که شاید دوباره بازگردی و خاطره ات را از من بخواهی

خاطره ای که گویی برای همین دیروز بود

می دانم به یادش داری ، می دانی نگهش داشته ام

پس بیا و امانتی ات را بگیر

شاید به بهانه آن بتوانم ببینمت

اگر باز هم نیامدی آنوقت چه ؟

با خاطره ات چه کنم ؟

همچنان در پستو نهانش دارم ؟

می دانی که امانت دار خوبی هستم

پس بیا ...

هر چند دور ... هر چند دیر ...


برچسب‌ها: خاطره, گوهر, یغماگران, دیدار, پستو, امانت دار
[ سه شنبه 25 آذر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

گفت ، دوستم داری ؟

گفتم به یادت هستم

گفت، دوستم داری ؟

گفتم دلتنگت می شوم

گفت ،دوستم داری ؟

گفتم گاهی نگرانت می شوم

گفت، دوستم داری؟

گفتم مگر اینها دوست داشتن نیست

گفت بگو دوستم داری

گفتم دوستت دارم


برچسب‌ها: دوست داشتن, دلتنگی
[ دو شنبه 24 آذر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

داشتم طبق معمول تلاش میکردم که مطلب بنویسنم ولی متاسفانه باز هم دچار قحطی شدم. اصلا قطحی چیه انگار دزد بهم زده و هر چی داشتم و نداشتم برده . طرفای ظهر با استاد زاویه دید صحبت میکردم گفت که وقتایی هم که حالت خوب نیست بنویس بهش گفتم مشکل من اینه اون وقتایی که حالم خوب نیست اونقدر وسواسی می شم که نمی تونم چیزی بنویسم چون کافیه چند خط بنویستم یهو میگم این چیه نوشتی واقعا که اخه ادم اینطوری مطلب می نویسه ؟ اونقدربه این حرفها ادامه میدم که به ناچار همون چند خط و پاکش میکنم .

خلاصه که سرم بدجور شلوغ بود نشد با استاد گرام صحبت و ادامه بدم ولی توی صحبتهاش گفت که از بس خونه مونده حس زندانی بهش دست داده توی دلم گفتم خوش به حالش حداقل خونه که باشی به کارای عقب افتاده می تونی برسی من که کلی کار دارم ولی وقت نمیکنم بهشون رسیدگی کنم . خلاصه که ما باید هر روز بیاییم سرکار و با کرونا بجنگیم و استاد زاویه دید و همکاراشون در خانه با کرونا می جنگن.

به این واکسن کرونا هم حالا حالا نمیشه امید داشت . به قولی اگه به دست ما برسه بعد از سالی... معلوم نیست که قاچاق بشه برای جاهای دیگه . اصلا به دست ما می رسه ؟ نمی دونم والا ...

دلم لک زده برای قدم زدن توی خیابون ، رفتن به رستوران ، کافی شاپ، فروشگاه ، خرید کردن ، مسافرت رفتن و بغل کردن دوستام. یادمه همه اینها رو قبلا توی یه مطلب دیگه نوشتم ولی همین چیزهای ساده و پیش پا افتاده که تا پارسال خنده دار می اومد در موردشون حرف بزنیم الان شده امال و آروزهامون . حتی اتوبوس و مترو سوار شدن الان برام لذت بخشه دیگه جمعیت زیاد اذیتم نمیکنه بلکه تازه خوشم هم میاد. دست فروشهای توی مترو که از شیرمرغ تا جون آدمیزاد می فروشن قبلنا هیچی ازشون نمی خریدم ولی اگر الان سوار مترو

بشم و یکی شونو ببینم حتما ازشون خرید میکنم. حتی اون بچه های کوچیکی که فال یا گل می فروشن . دلم زیارت امام زاده صالح می خواد توی حیاطش بشینم و دم غروب صدای نقاره گوش کنم . دلم بازار تجریش میخواد که توی خیابونهای تنگش که پر از مغازه های رنگ و وارنگ هست قدم بزنم و به اطراف نگاه کنم . یادش بخیر یک بار با دوستام رفتیم امام زاده صالح چادر سرمون کردیم و چقدر خندیدیم.جلوی درب ورودی یه خانمی که خبرنگار بود ازمون عکس گرفت و بعد برامون ایمیل کرد یه بارم با مادرم رفتیم نذری نون پینر درست کرده بودم رفتیم هم نذری پخش کردیم هم زیارت

یادآوری این خاطرات قبلنا برام عادی بودن ولی  الان چقدر دوست داشتنی و دست نیافتنی شدن

الان ارزومه با مادرم برم زیارت امام زاده صالح، برم مسافرت

آرزومه با مترو برم بازار تهران

آرزومه با دوستام بدون ترس بریم کافه بشینیم و بگیم و بخندیم

چه آروزهایی که تا سال پیش اینقدر دور نبودن...

 


برچسب‌ها: کرونا آرزو امام زاده صالح تجریشو مترو
[ چهار شنبه 19 آذر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

دائم توی گوشم نق می زد و میگفت  اینقدر محتاط نباش . یک کم بی پروا و شیطون باش

بلند بخند ، توی خیابون روی جدول راه برو، برای ماشین ها دست

تکون بده ، وقتی میرسی به مغازه هایی که ترشی می فروشن برو

ناخنک بزن مزه هاشونو امتحان کن، توی ایستگاه اتوبوس بشین و به مردم

 که در حال سوار یا پیاده شدن از اتوبوس هستن نگاه کن

وقتایی که پشت چراغ قرمز هستی به ماشین های بغلیت نگاه کن

و براشون سر تکون بده ، موزیک و با صدای بلند گوش کن حتی

با خواننده همصدایی کن .

اینقدر جدی نباش مثل خانم ناظما

یادته یه بار وقتی سوار تاکسی شدی وقتی خواستی کرایه به راننده بدی

گفت قابل نداره خانم ناظم . خنده ات گرفت گفتی حالا چرا ناظم ؟

راننده گفت اونقدر جدی و با جذبه هستین که فکر کردم ناظم مدرسه مون

هستید حتی ترسیدم یه موزیک پخش کنم

بیا خوبت شد ؟؟ مردم هم صداشون از بابت جدی بودنت در اومده حتی ازت ترسیدن

بهش گفتم ، همه این کارهایی که گفتی و انجام میدم ولی نه همیشه

لازمه گاهی جدی بود. اخه  اگر بخندی میگن دختره سبکه همه اش در حال خنده اس

اگر توی خیابون روی جدول راه بری میگن ببین دختره خجالت نمیکشه با اون سنش

رفته روی جدول راه می ره

وقتی به مغازه ای می رسم که ترشی داره و ناخنک می زنم مغازه دار یه جوری نگاه

میکنه که انگار میگه باید از هر ترشی که مزه کردی بخری

یا وقتایی که پشت چراغ به ماشین های بغلی نگاه میکنم خیلی ها اصلا روشون و

 برمی گردونن و خیلی ها هم اهمیت نمی دن

خلاصه که همیشه نمی شه به دلت راه بیام عزیزم اما گاهی شیطنت میکنم

گاهی تورو بهونه میکنم و با تو شیطونی میکنم

اگه تو نبودی معلوم نبود توی این دنیا چقدر بهم سخت میگذشت

ولی بعدش همه اون کارها رو انجام دادم و وقتی عکس العملشون و دیدم گفتم نباید برام مهم باشه

از حرف مردم نباید ترسید باید خودم باشم و تلاش کردم و وقتی به این نتیجه رسیدم دیگه برام سخت نبود

نگاهشون ، برداشتشون ، برخوردشون دیگه به چشمم نمی اومد

پس خوبه با کودک درونمون شاد باشیم و بازی کنیم و از عکس العمل اطرافیان از گوشه چشم بگذریم

پس بیا امروز ببرمت بیرون ،هوا خیلی خوبه بارون میاد

برات لبوی داغ می خرم  کنار خیابون وایسیم و می خوریم

 

 

 


برچسب‌ها: محتاط, کودک درون, اتوبوس, لبو, شیطنت
[ دو شنبه 17 آذر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

ایستاده ام کنار خیابان زیر درختی که تمام برگ هایش روی سنگ فرش خیابان پهن است

باران یک ریز می بارد. کف خیابان خیس ، برگها خیس ، عینکم خیس ، رویاهایم خیس

ایستاده ام منتظر ، تا بیایی و دستان سردم را بگیری و بگویی ببخشید دیر کردم ، ترافیک بود

ایستاده ام و به این فکر میکنم که تو در تقاطع کدام خیابان پشت چراغ قرمز

 منتظری تا چراغ سبز شود .

ایستاده ام و به این فکر میکنم ، اصلا دلت میخواهد بیایی یا ترافیک بهانه است؟

ایستاده ام و به این فکر میکنم این باران که یک ریز می بارد نکند گریه اسمان است به حال من

ایستاده ام و به این فکر میکنم این درخت الان چقدر دلش برایم می سوزد، انگار دلش میخواهد

شاخه هایش را همانند دست به روی شانه ام بیاندازد و بگوید تو تنها نیستی ، من هستم .

ایستاده ام و به این فکر میکنم که شاید این درخت برایم یار خوبی باشد. چون ،

همیشه گوش شنوا دارد ، سنگ صبور خوبی ست ،

 هیچوقت به محل قرار دیر نمی رسد، همیشه نفر اول است، ماندنی است

همیشه منتظر من است تا مرا ببیند . قهر نمیکند ، مرا دوست دارد. دلدار خوبیست

این درخت بید با این شاخه های سر به زیرش دل هر رهگذری را می برد چه  برسد به دل من

 که دوستش می دارم.

ایستاده ام و به این فکر میکنم که چه دلدار خوبی دارم ...

 


برچسب‌ها: انتظار, بید, دوست داشتن, دلدار
[ دو شنبه 17 آذر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

ساعت یک و پانزده دقیقه صبح هستش و من همچنان بیدارم . جوری چشمام بازه که انگار وسطه روزه و اصلا احساس

خستگی هم نمیکنن.هر چی پهلو به پهلو میشم خوابم نمی گیره ، انگار وسط روزه و منو وادار کردن که بخوابم .

مغزم اصلا احساس خستگی نمیکنه موندم با این همه کاری که در طول روز انجام میده چرا خسته نیست.

نکنه اون راه اهن عریض و طویل عصبهاش مشکلی براشون پیش اومده که پیغامها رو درست به مقصد نمی رسونن .

کجای راه ریل خراب شده که واگن اطلاعات خستگی و خواب اونجا مونده . این نگهبانهای ترمیم خرابی کجا هستن پس .

نکنه اونا خوابشون برده یا کلا وظیفه شونو فراموش کردن و دارن یه کار دیگه انجام میدن. یواشی به چشمم گفتم ،

چشم جان میشه یه پیامی چیزی به مغزم بفرستی که بهت بگه بخوابی؟ چشمام انگار صدامو نشنیدن و به

سقف خیره شدن . ای بابا اینا هم که حرف گوش نمی دن. دست به کار شدم و شروع کردم به شمردن گوسفند .

وقتی به وسطای شمارش می رسم یادم میره چند تا گوسفند و شمردم و دوباره از اول شروع میکنم.

اخرش خنده ام گرفته بود با این وضع میخوام بخوابم من تازه دارم مغزمو به تفکر وادار میکنم که چند تا گوسفند

شمرده بودم . از شمارش بیخیال شدم و تصمیم گرفتم به هیچی فکر نکنم . که یهو جرقه این موضوع که در مورد

خواب بنویستم توی ذهنم زده شد. و شروع کردم به چیدن حروف و اینکه از کجا و چه طوری شروع کنم : خواب

یا مرگ موقتی ، هر چی که هست خیلی خوبه چون ذهن و بدن با هم استراحت میکنند بزرگترین نعمتی که

یه انسان می تونه داشته باشه . یک خواب خوب و راحت بعد از یک روز شلوغ و پر مشغله حسابی حال ادمو

جا میاره ، ولی امان از وقتی که بی خواب بشیم و نتونیم بخوابیم ... به اینجا که رسیدم گفتم خب اگه خوابم برد

و فردا این متن یادم نیومد چه کار کنم ؟ بعد تصمیم گرفتم تا وقتی بیدارم به موضوع خواب فکر کنم اینطوری

دیگه فردا صبح یادم می مونه . توی این افکار بودم که احساس کردم چشمهام برای لحظه ای بسته شد نا

امیدانه به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت 5 صبح بود و من فقط 4 ساعت خوابیده بودم ولی چقدر

کوتاه !! اخه بی انصافیه اونقدر که برای خوابیدن تلاش کرده بودم هیچی ازش نفهمیده باشم . بعدش هر چی تلاش

کردم بی فایده بود و دیگه مغزم بیدار باش و صادر کرده بود و خوابی در کار نبود .صدای ریز ریز بارون هم نتونست

برام مثل لالایی باشه و اثر نکرد .ای کاش خواب به چشمهای من هم سری بزند و با دستهای زیبا و نرمش

پلکهایم را روی هم بگذارد، باشد تا بتوانیم صبح روز بعد با گله وشکایت از خواب بر نخیزیم. که ای خواب

اخر چرا نیامدی و مرا منتظر خودت گذاشتی.   


برچسب‌ها: خواب مغز خستگی مرگ گوسفند شمارش
[ یک شنبه 16 آذر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

امروز 29 آبان هستش داشتم به اخرین به روز رسانی وب نگاه میکردم دیدم اوایل آبان بوده راستش خیلی تلاش کردم توی این مدت

بیام و مطلب بنویسم ولی انگار ذهنم مثل کف اقیانوس که چینی ها هر چی داشته باشه و می برن خالی از هر چیزی بود. یه دوستی 

داشتم مدتی در کشور ژاپن زندگی کرده بود و می گفت کشورهای اسیای شرقی از جمله چین و ژاپن هر موجود زنده ای که در اب دریا

باشه و می خورند از اختاپوس گرفته تا جلبک و جک و جونور هر چی که باشه صید میکنند. این همه داستان تعریف کردم که بگم ذهن منم

شده مثل اون اقیانوس کنار کشور ژاپن . حالا چقدر دیگه باید بگذره تا دوباره بتونم ازش استفاده کنم نمی دونم باید از استاد زاویه دید کمک

بگیرم . ازش کمی جک و جونور قرض بگیرم بریزم توی اقیانوسم .

استاد زاویه دید به خاطر شرایط کرونا نیمه وقت شدن یک روز در میون کار میکنن و وقتی هم هستن اصلا کار نمی کنند.مهر شده بهش پیشنهاد

دادم اگر همکار میخواهند حاضرم برم محل کارشون کار کنم . تعریف میکرد چند تا از همکاراشون صبح که میان میخوابن تا ظهر که میخوان برن

بهش گفتم همکاراتو بفرست محل کار من تا کاری کنم برن بیمارستان بستری بشن . از بس ازشون کار می کشیم. خندید گفت اره خوبه

براشون بدنشون ورزیده میشه. تازه شم این تعطیلی شامل حال ما نمیشه شرکت های تولید مشمول تعطیلی نمی شوند. پس ما همچنان

با کرونا در خیابانها تردد میکنیم کنار همکارا کار میکنیم و به روی هم لبخند می زنیم. البته ماسک و رعایت فاصله اجتماعی سرلوحه کارمون هستش

ولی خب باز هم خطرناکه و باید خیلی مواظب باشیم.

دو سه شب پیش شنیدم واکسن کرونا به تولید انبوه رسیده و کشورهای اجنبی خیلی خوشحال بودن که بالاخره می تونند دوستان و خانواده هاشونو

از نزدیک ببین و به تفریح و گردش بروند داشتم فکر میکردم این واکسن کی قراره به دست ما برسه اگر هم رسید با چه قیمتی .

واکسن انفولانزا که می بایست نیمه دوم شهریور به دست مردم می رسید تا بتونن ازش استفاده کنن اونقدر توی انبارها موند که موعدش گذشت

و ما هم قیدشو زدیم حالا این واکسن هم به سرنوشت واکسن انفولانزا دچار نشه . صلوات


برچسب‌ها: واکسن کرونا, واکسن انفولانزا, تعطیلی,قرنطینه
[ پنج شنبه 29 آبان 1399 ] [ ] [ پری ها ]

چند روز پیش خیلی دلم گرفته بود. گوشیمو برداشتم و به این فکر کردم که به کی زنگ بزنم که

 صحبت کردن با اون حالمو بهتر کنه، شماره های گوشیو بالا و پائین کردم ، کسی نبود که

 بهش زنگ بزنم . نه که نبود، بود. ولی اونطوری که بخوام دیر وقت زنگ بزنم و بگم

دلم گرفته ، نبود.

  به این فکر کردم که ادم باید کسیو داشته باشه هر وقت و هر ساعتی، یا هر کجا احساس

کرد، نیاز داره ، باهاش حرف بزنه ؛

باید کسی را داشت یا به جایی رسید، به رفیقی...

.

.

هر کسی باید به جایی برسد

به رفیقی

یاری

به صمیمیتی

آغوشی

به بوسه ای

همدلی

هر کسی باید به جایی برسد در جهان آدمی دیگر

مهم نیست به کجای جهان یک آدم

ولی باید برسد

تا بداند که می تواند متعلق باشد

.

.

هر گاه احساس کردید به هیچ کس و هیچ جا تعلق ندارید، به جهان آدمی که به شما احساس

امنیت می دهد وصل شوید همین صمیمیت های کوتاه است که قلبمان را دوباره برای ادامه ی

مسیر زندگی مان ، دلگرم می کند

 پونه – مقیمی

 

 

 


برچسب‌ها: دوست دلتنگی صمیمیت آغوش رفیق زندگی
[ سه شنبه 6 آبان 1399 ] [ ] [ پری ها ]

یک سفر دو ساعته دم غروب چیزی که مدتها بود دلم میخواست انجام بدهم. کار روزگار و ببین طی مسافت

دو ساعته برای انجام کاری و برگشتن به خونه اونقدر عادی و معمولی بود که فکر نمیکردم یه روزی دلم

براش تنگ بشه و این بیرون رفتن کاری برام مثل یه سفر باشه. دیدن ادمها ، دیدن ساختمانها، دیدن

ماشینها توی خیابون ، حتی موندن پشت چراغ قرمز و دیدن مردمی که از روی خط عابر عبور میکنند،

چقدر دلتنگشون بودم.

 

همیشه از جاهای ساکت فراری بودم یادمه یکی از دوستانم خونه اش و عوض کرد، وقتی رفتم دیدنش

محیط شهرکی که خونه اش بود اونقدر ساکت بود که اگه کسی سر خیابون بلند حرف می زد صداشو

می شد  از ته خیابون شنید. نه صدای ماشینی نه صدای بازی بچه ها ، سکوت مطلق . بهش گفتم

من دو روز هم اینجا تحمل نمیارم و دیونه میشم. 

 

الان خیابون خونه ما درست شده مثل محل خونه دوستم سوت وکور. غیر از صدای ماشین نون خشکی

اونم دو سه روز یک بار و صدای عبور ماشینها اونم تک و توک، صدایی نمیاد. تمام دیروز توی حیاط خونه

داشتم به صداها گوش میکردم به صداهایی که به گوشم نمی رسید. همیشه روزهای تعطیل صدای

بچه ها از توی کوچه می اومد که جیغ می کشیدن و بازی میکردن ماشین میوه فروشی و نون خشکی

بود که می اومد و می رفت .

 

همسایه ها می اومدن جلوی درخونه هاشون و با هم گپ می زدن خوبی محله ما اینه که خونه هاش

اپارتمان نیست و همه همسایه ها بالای سی ساله ساکن هستن و تقریبا برای هم مثل خانواده هستن.

برای همین همیشه جلوی در خونه یکی از همسایه ها جمع میشن و به قول مامانم میتینگ بر گزار میکنند ،

یادش بخیر. دیگه از اون اجتماعات هم خبری نیست ،

 

یادمه عصرا که از کار بر میگشتم مامان خونه نبود وقتی زنگ می زدم که کجاست میگفت با همسایه ها

جمع شدیم آش بپزیم یا برای یکیشون سبزی پاک کنن یا رب و یا نذری بپزن .همیشه خدا کاری برای انجام

دادن برای هم داشتن.حتی گذر زمان و اپارتمان نشینی و غریبه شدن همسایه ها با هم توی محله ما اثری

نداشت و هنوز هوای همو داشتن و بهم سر می زدن .

 

حالا فقط با تلفن با هم در تماس هستن یا در صفحات مجازی گروه تشکیل دادن و باهم در ارتباطن . مامان من

خیلی جالب با این قضیه برخورد میکنه، مثلا اگر پستی می فرسته و لایکش میکنند از لایک کردن طرف

مقابل تشکر میکنه. هر چی مگم مامان جون نیاز نیست شما از کسی که از پستت خوشش اومده تشکر

کنی . میگه نه عزیزم زشته ادب حکم میکنه که ازش تشکر کنم.

 

حتی وقتی برای ما چیزی ارسال میکنه اگر فقط تشکر کنیم شب که میریم خونه

میگه پستی که براتون فرستادمو دیدین؟  اگر بگم دیدم ، میگه خب چی برات فرستادم !! اینجاست که

مچمو میگیره و می فهمه پستش و ندیدم و فقط لایکش کردم. خلاصه که با نسل قدیم و تکنولوژی روز

اینجوری درگیریم.

 

می خواستم بگم کرونا با روابط ادما کاری کرده که هیچکس فکرشو نمی کرد که یک روزی حتی نتونیم از

در خونه هامون بیرون بیاییم و به ناچار پناه ببریم به دنیای مجازی برای دیدن عزیزانمون و تشکر کردن از

پسندیدن پست ارسالیمون.


برچسب‌ها: سفر لایک بازی صدا کرونا
[ دو شنبه 5 آبان 1399 ] [ ] [ پری ها ]

خوردن یه چایی داغ در یک بعداز ظهر پاییزی که تازه خوابتم گرفته کلی می چسبه. اونم بعداز ظهر

شنبه ای که فرداش تعطیله امروز سرکار با وجودی که بین تعطیلی بود ولی سرمون شلوغ بود الان

دیگه خلوت شده و کارها هم سبک تر . پاییز امسال خیلی غریب بود همیشه وقتی پاییز می اومد

 

با دوستام کلی برنامه برای تفریح و گشت و گزار داشتیم، چقدر جاده چالوس این وقت سال  دلربا

می شد. با اون درختهای پر از برگهای رنگی رنگیش ، مثل یه توری که روی سرو صورتتو می پوشونه ،

زیبا بود. یادش بخیر. نشستن کنار رودخونه وقتی هوا خیلی خنکه رو به سردی هستش و پیچیده

 

شدن لای شال و لباس گرم ،چشمک زدن خورشید از لابه لای برگهای درختها و صدای رودخونه

چقدر دلنشین بود .یه لیوان چایی چقدر حال ادمو جا می اورد. چه خاطره دوری، انگار برای سالها

پیش بود. دلم برای اون روزها به اندازه انگشت کوچک پای مورچه تنگ شده .

 

روزهایی که خنده هامان از ته دل بود

خوشی هامان ماندنی بود

کی دوباره می شود به ان روزها برگشت؟

کی دوباره می شود از ته دل خندید ؟

کی دوباره می شود ؟

نمی دانم...

فقط امیدوارم به زودی؛

روزی بیاید که حسرت خاطرات گذشته برایمان باقی نماند


برچسب‌ها: پایئزچای تعطیلی برگ جنگلحسرت خاطره
[ شنبه 3 آبان 1399 ] [ ] [ پری ها ]

 

این روزهای اخیر بیشتر از هر زمان دیگه سردردهای قدیمی به سراغم میاد. انگار دلش برام تنگ شده . انگار اومده مهمونی

از اون مهمونایی که میرن یه جایی دیگه دلشون نمی خواد که پاشن برن ، به قول قدیمی ها کنگر خورده و لنگر انداخته .

قبل ترها رفیق جینگم بود همیشه همراهم بود، یه تایمی از پیشم رفت. وای که چه خوب بود وقتی نبود.  ولی الان مدتیه برگشته

 

انگار بازم میخواد مثل یه جیرجیرک که به تنه درخت می چسبه و ازش جدا نمیشه بهم بچسبه و پیشم بمونه و با جیرجیر

کردناش مغزمو بخوره . امروز هم از اون روزا بود. جیرجیرک شیطون از صبح برام نقشه کشیده بود ، یک کش و دور

سرم بسته بود و تا چشمم باز شد اون کش رو رها کرد و درد پیچید توی سرم. آخ که چه دردی. حتی وقتی توی راه

 

که داشتم می رفتم سرکار، همچنان داشت برای خودش میخوند و به اینکه داره با این کارش منو آزار میده اهمیت نمی داد.

 رو کردم به بچه که ساکت کنار دستم نشسته بود، بهش گفتم یعنی تو نمی خواهی کاری کنی ؟ نگاهم کرد و گفت ، آخه تو

بداخلاقی چی کار کنم . گفتم خب یه کاری کن خوش اخلاق بشم ، نمی بینی این جیرجیرک فسقلی چه طوری حالمو بد کرده

 

یهو از روی صندلی بلند شد و آویزون گردنم شد. گفتم چه کار میکنی بچه جان، الان تصادف میکنیم .گفت خب میخواستم

حواستو پرت کنم که دیگه صداشو نشنوی. گفتم اینطوری که دوتامونو به کشتن میدی. دوباره برگشت سرجاش   

و سرشو پایین انداخت . بهش گفتم قهر نکن دیگه اخه کارت خطرناک بود.

رسیدم شرکت از ماشین پیاده شدم. اونقدر غرق در افکارم بودم که فراموش کردم....  چیو ؟؟؟؟

 

وای بچه رو گذاشتم توی ماشین و در و روش قفل کردم . الان یادم افتاد، از جام پریدم، بعدش گفتم ، چرا هول میکنی

مگه میشه اون نیم وجبی و جایی زندونی کرد . از عمد از صبح نیومده سراغم و گرنه اون زرنگتر از این حرفاست

که توی ماشین بمونه. باهام قهر کرده حالا عصری موقع رفتن می خوام ببرمش بیرون یه کم هوا بخوره تا باهام آشتی کنه

 

. نزدیکای غروب اسمون قشنگ می شه و اون خیلی دوست داره که زیر نور نارنجی افتاب بپر بپر کنه .

برای اینکه از دلش در میارم براش پاستیل هم میخرم. وقتی اون بخنده دلم شاد می شه حتی وقتی که سر درد داشته باشم.

این روزا بهش توجه نکردم حق داره بچه قهر کنه

 پس پیش به سوی بازی در غروب افتاب با خوردن پاستیل. امیدوارم کارساز باشه .

 

 


برچسب‌ها: میگرنجیرجیرک درخت پاستیل
[ سه شنبه 29 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

روزهایی هست که قلبم مثل یک کودک، شاد و سبک بال میشه جوری که دنیا به چشمام اونقدر زیبا و دوست

داشتنی میشه که فکر میکنم شاید دارم خواب می بینم ، خوابی که خیلی واقعی به نظر میاد و گاهی

قلبم اونقدر سنگین و کند می زنه انگار تمام غمهای دنیا رو گذاشتن روی دوشش و اون مثل یک حلزون

که صدف سنگینی و حمل میکنه به کندی راه میره. اونقدر سنگین و اونقدر کند که هر لحظه میگم ممکنه

بایسته و دیگه حرکت نکنه. امروز از اون روزاست که این حلزون خسته تر از همیشه اش شده و گاهی

با شاخکهاش می کوبه به قفسه سینه ام ،انگار به یک طبل تو خالی می کوبه جوری که ارتعاش این

کوبش همه جای بدنم پخش می شه و بدنمو به لرزه در میاره .

 بهش میگم آخه حلزون جان، باز چت شده که اینطوری جلب توجه میکنی! چی میخواهی بگی ؟

خب اگه حرفی داری یواشی بیا در گوشم بگو، چرا جار و جنجال راه می ندازی. جانم ، بفرمایید، سراپا گوشم.

 بعد حلزون جان یواشکی سرشو میاره بالا و بهم میگه ، اخه چرا اینقدر غصه رو جمع میکنی می ریزی روی من؟

اونقدر غصهات تلنبار شده که نمیزاره راه برم

 گفتم ، خب دست من نیست ، یکی از شاخکهاش و که چشمش روشه و زد پشت پرده گوشم ، دردم گرفت .

گفتم، آخ ، چرا میزنی؟  

گفت ،دیدی چقدر درد داشت، این غصه های تو هم که انداختی روم برای من یه همچین دردی داره .

 گفتم، حلزون جون؟ قربونت برم؟

گفت : حرفتو بزن .

 گفتم ، اینا که غصه نیستن .

گفت، پس چی ان؟

گفتم ، راستش نمی دونم چی هستن. فقط می دونم اونقدر توی مغزم جا اشغال کرده بودند که مجبور شدم

بزارمشون پیش تو .

 گفت ،خب جای منو تنگ کردن نمی زارن حرکت کنم . برشون دار.

گفتم ،خب نمی تونم باید یکی باشه و کمکم کنه اینا رو بردارم .

 گفت، یعنی چی یکی باید باشه! مگه خودت نمی تونی برشون داری؟ !!!

گفتم، نوووچ ، شاخک چشمی متعجبشو گرفت جلوی چشمم احساس کردم خنده اش گرفته.

گفت، کی باید باشه؟؟

گفتم ، اون یه نفری که باید باشه و نیست...

گفت ، بازم فاز فلسفی گرفتی که ،

گفتم ،گاهی بودن و نبودن یه نفر دل ادمو به درد میاره ، چون بودنش با نبودنش فرقی نداره .

وقتی هست ، انگار نیست و وقتی هم که نیست ؛ نیست .

گفت، پس بودن و نبودن رو آوردی پیشم؟

گفتم، آره ،میشه فعلا پیشت باشه؟

هیچی نگفت و شاخک چشمیشو جمع کرد

یواشکی گفت، اگه نیاد و بودن و نبودنش و ببره چه کار میکنی ؟

گفتم، اونوقت تو کمکم کن که جمعشون کنم و دور بریزمشون . باشه؟

گفت ، باشه .


برچسب‌ها: قلب حلزون بودن طبل غصه شاخک
[ سه شنبه 29 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

چند روزی بود که دست و دلم به نوشتن نمی رفت . این دفعه دلیل ننوشتنم ناراحتی و غم بود

برای چند روز تعطیلی و نشستن توی خونه و نوشتن عزمم و جمع کرده بودم که روز پنجشنبه

خبر فوت مادر دوست و همکارم به دلیل ابتلا به کرونا شوک بزرگی بهم وارد کرد که کل تعطیلات و

دمق و پکر بودم. اینکه مادر دوستم دو هفته بیهوش بود و در حالت بیهوشی فوت کرده بود و

به خاطر رعایت پروتکل های بهداشتی کسی در مراسم  خاکسپاریش نتونست حضور

داشته باشه خیلی ناراحتم کرد.حتی نتونستیم برای تسلی دادن به دوستم بریم پیشش و ببینیمش

دیروز بچه ها گفتن دوستم امروز میاد سرکار از شب قبل خودمو اماده کرده بودم که وقتی دیدمش

 گریه نکنم . صبح که اومدم نتونستم خودم و کنترل کنم ، بغلش کردم. نمی دونم چرا این بغل اینقدر توی

 ابراز و انتقال احساس تاثیر داره ، لعنتی، وقتایی که خوشحالی  یا وقتایی که غمگینی یه بغل می تونه

 تو رو تا عرش ببره یا نگهت داره که سقوط نکنی . به نظر من تنها راهی که می تونی به عزیزی

کمک کنی اینه که توی شرایط خوب و بدش کنارش باشی و با بغل کردن حالش و بهتر کنی

 راستش خودمم حالم بهتر شد و اروم گرفتم. انگار نیاز داشتم از خود دوستم برای اروم شدن کمک بگیرم

البته منکر ارامش دوستم نیستم کلا ادم موج مثبتیه .  گاهی یه بغل چقدر می تونه به ادم کمک کنه

تلاطم این چند روزمو از بین برد. اومدم به دوستم ارامش بدم خودم اروم شدم.

روح مادرش شاد


برچسب‌ها: کرونا بغل مادر پروتکل
[ دو شنبه 28 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

جایی خوندم تصمیم به تنها موندن

 مثل حذف نمک از غذا ست

خوبه ، به نفعته

ولی یه جورایی بی مزه اس...

چند روزیه این متن و هی می نویسم هی پاکش می کنم و به این فکر میکنم که در موردش بنویسم یا نه .

........

چند هفته ای است که رفته ای به دورترین جای ممکن ، جایی که نزدیک هستی ولی دوری

شاید یک ساعت بینمان فاصله باشد ولی انقدر دوری که این یک ساعت مثل یک قرن است

انقدر دور که با وجود گرفتن شماره ات حتی نمی توانم صدایت را بشنوم

انقدر دور که حتی نمی توانم ببینمت و بپرسم که ایا واقعا دیگر

 نمیخواهی که باشی

نمی خواهی که باشم

نمی خواهی های زیادی که در ذهنم مثل یک ستون سرباز  پیش رویم در حال رژه هستند ،

انگار در حال سان دیدن هستم.

هفته هاست در کش و قوس این هستم که آیا ترکم کرده ای ؟

ولی تو یار نیمه راه نبودی که بدون حرفی بگذاری و بروی

مگر می شود بدون گفتن ، ترک کردن؟!

لابد می شود!

هفته هاست فکر میکنم، لابد می شود ...

دیگر نمیخواهم به این فکر کنم که آیا خوب هستی ؟

آیا الان به من فکر میکنی؟

هفته هاست فکر میکنم که دیگر در زندگیت نباشم ، در زندگیم نباشی

نداشتنت ، نبودنت مثل حذف نمک از غذاست

خوبه به نفعمه ، ولی ....

هفته هاست که فکر میکنم ...

 

 


برچسب‌ها: تنهایی نمک غذا سرباز سان
[ پنج شنبه 24 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

چند روز پیش داشتم عینکم و تمیز می کردم یهو یه دسته عینک توی دستم موند و دسته دیگه با شیشه اش 

افتاد زمین .عینکم از وسط نصف شد . چنان جیغی کشیدم که همه همکارا از اتاقاشون به سمت من

اومدن که چرا جیغ کشیدم و من مات و مبهوت عینک شکسته توی دستمو بهشون نشون دادم .

برای کسی که عینک می زنه شکستن عینکش یعنی فاجعه . وقتی دیدن که من خیلی ناراحتم

نشستن برام تز دادن که بیا عینکتو با چسب بچسبونیم تا وقتی که ببری درستش کنی .

بهشون گفتم اخه با چی می خواهید بچسبونیدش عینک از روی پلش شکسته

باید تقارنش اول درست باشه بعد بچسبونیدش . بعدش گفتم بیخیال حالا بقیه ساعت کاری و بدون عینک

کار میکنم . من همیشه دو تا عینک دارم یکی برای کار که سبک باشه و اذیتم نکنه یکی هم برای مهمونی و بیرون .

پیش خودم گفتم خب می رم خونه و اون یکی عینکو می زنم تا برای این شکسته قاب کاری کنم . یکی از بستگان

توی کار عینک فورشی هستش و من تمام عینکهامو از اون می خرم . هر وقت منو توی مهمونی یا مناسبتی

می بینه میگه تو مشتری خوبی نیستی. میگم اخه چرا ؟ میگه از بس از عینکات خوب استفاده میکنی که نه

می شکنه و نه اتفاقی براشون می افته. پنج سال یه بار میایی که فرمیتوعوض کنی و گرنه اگه تا ده سال

هم بگذره فریم عینکت قابل استفاده است. خلاصه دیشب بعد از چند روز موفق شدم برم پیشش تا ببینم

می تونه عینکمو درست کنه یا نه . تا رفتم توی مغازه اش گفتم بیا دیدی چشمت شور بود بالاخره عینکم

شکست. خندید گفت بابا من که چیزی نگفتم . حالا عینکتو بده ببینم چی شده. خلاصه بعد از کارشناسی

گفت میشه درستش کرد ولی چون روی پل عینک هست جای اتصال کمی برجسته میشه و کمی شکل

عینک از قیافه می افته . شیشه های عینکم سفارشی بود و با یورو روز کلی پولش بود دلم نمی اومد

ازشون بگذرم بهش گفتم من بیشتر به خاطر شیشه ها ناراحتم. خندید گفت خدایی نصف این ردیف

عینکها رو می تونی با این شیشه هات بخری . بهش گفتم می تونی یه فریم شبیه همین فریم خودم

که شیشه ها بهش بخوره بهم بدی . خندید و سرش و تکون داد ، می دونستم گفتن این حرف

خنده دار بود ولی رفت سراغ عینکها و چند تایی اورد و خیلی اتفاقی یکی از فریمها انگار برای

شیشه های من ساخته شده بود . شیشه ها رو جا زد و گفت عینک و بزن ببین خوبه ؟ عالی بود.

گفت تو چه کار کردی دختر. مامان هم همراهم بود گفت به خدا کاری نکرده . من و فامیلمون

خندیدیم و من گفتم مامان منظورش اینه که چه کار خوبی کردی که اینطوری کارت ردیف شده و

هر سه نفرمون خندیدیم توی مسیر برگشت به خونه  یاد این شعر افتادم :

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود

گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود

گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود

" قیصر امین پور "


برچسب‌ها: عینک شکستن بساط قرعه
[ چهار شنبه 23 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

 دوست داشتم بی حوصله باشی و من برایت حرف بزنم و حرف بزنم

و تو حتی با وجود نداشتن حوصله ، حوصله نکنی بگویی حرف نزنم

و فقط در چشمانم خیره باشی.

دوست داشتم در فراموشی محضت مرا به یاد داشته باشی

در کور سوی یادآوری روزها و اتفاقات زندگی ات ، مرا بشناسی

مبادا که فراموشم کنی ، مبادا که وقتی دیدمت با نگاهی سرد مرا بنگری

مبادا که نبینمت ، مبادا که نباشی

 


برچسب‌ها: حوصله, چشم, ندیدن, یادآوری, زندگی
[ دو شنبه 21 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

این روزها کفگیر نوشته هام به ته دیگ خورده . انگار نوشته هام توی یک قابلمه بود که هر وقت میخواستم

فقط کافی بود در قابلمه رو باز کنم و با یک کفگیر نوشته ها رو بردارم. این قابلمه من هم که مثل کت

جادویی نیست همیشه پر و پیمون باشه بالاخره تموم میشه و ته دیگ نوشته هام چه

خوشمزه بود. یادمه کوچیک که بودم وقتی توی مهمونیها سر غذا سراغ ته دیگ رو که می گرفتیم

میگفتن اینقدر ته دیگ نخورید عروسیتون بارون میاد ها و ما میخندیدیم و باور میکردیم.

اما باز هم ته دیگ خوشمزه رو می خوردیم، یک بار این قضیه ته دیگ و بارون بهم ثابت شد.

عروسی پسر خاله ام بود بارون چنان می بارید که انگار سقف آسمون سوراخ شده باشه . یادش بخیر چقدر سر

این موضوع خندیدیم، همه مهمونها می گفتن عروس و داماد مگه چقدر ته دیگ خوردن که اینطوری بارون می باره.

عروسی به یادموندنی بود. قدیمیا خیلی باحال بودن، اینکه ته دیگ خوردن چه ربطی به بارون اومدن در روز عروسی

داره برام جای سواله.

ما خیلی سال پیش یک همسایه پیر داشتیم و چون مادرم بهشون

محبت می کرد با وجود اینکه دخترش همیشه بهش سر می زد ولی برای کوچکترین کارش

می اومد خونه ما . مادرم براش مثل دخترش بود، من خیلی خانم همسایه رو دوست داشتم

خدا رحمتش کنه و روحش شاد باشه، همیشه مادرم و دعا می کرد. هر وقت دم غروبها تنها بود و

حوصله اش سر می رفت می اومد خونه ما و نیم ساعتی می نشست و کلی برای ما داستان

و خاطره تعریف میکرد زن شیرینی بود. هیچوقت از همصحبتی باهاش خسته نمی شدیم .

یه روز بعداز یک بارون پاییزی، دم غروب اومد خونمون موقع رفتن تا دم در همراهش رفتم ،

وقتی داشت می رفت با آسمون نگاه کرد و بهم گفت فردا هوا افتابی هستش. بهش گفتم

از کجا می دونید فردا اسمون صافه؟ گفت هر وقت در طول روز بارون اومد و موقع غروب

اگه تونستی خورشید و ببینی یعنی اینکه فردا هوا افتابی هستش .

این حرفش بعد از بیست سال هنوز یادمه و همیشه موقع غروب وقتی بارونی باشه به خورشید

نگاه میکنم اگه نور خورشید کف خیابون و روشن کرده باشه می دونم فرداش هوا افتابیه و اگر

خورشید پشت ابرها باشه و نتونم نورشو ببینم ، یعنی فردا هوا ابریه. طی این سالها بارها

و بارها این موضوع رو امتحان کردم و هر بار درست از آب دراومد . گاهی وقتا که این

موضوع فردا هوا صافه رو به کسی میگم، با تعجب بهم میگه از کجا می دونم

و من میخندم و میگم خب دیگه می دونم.

حالا خوردن ته دیگ باعث میشه روز عروسی بارون بباره؟ نظر شما چیه ؟

 


برچسب‌ها: ته دیگ باران آفتاب غروب پاییز عروسی
[ یک شنبه 20 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

شده بخواهی به چیزی فکر نکنی ؟

شده بخواهی از زندگی واقعی فرار کنی؟

شده بخواهی مدتی نباشی ؟ نبودن فیزیکی منظورم نیست.

شده بخواهی یه ناظر باشی و نه چیزه دیگه؟

شده بخواهی ذهنت خالی و عاری از هر چیزی باشه ؟

شده یه دیوار نامریی برای خودت درست کنی و پشتش پنهان بشی ؟

شده مکانی بسازی و بری اونجا که کسی نباشه؟

مدتیه یک دریای خیالی درست کردم و توش شناورم . یه جایی که پر ازخالیه

جایی که نه فکر میکنم ، نه حرف می زنم و نه صدایی می شنوم .

اینجا پناهنگاهه ، مثل وقتایی که آژیر خطر به صدا در می اومد و همه به سمت پناهگاه می رفتند

وقتایی که آژیر قرمز زندگیم به صدا در میاد و دیگه کاری از دستم برنمیاد میام این پناهگاه و منتظر می مونم تا وضعیت سفید بشه

بعد کم کم میام سمت ساحل و از دیوار رد میشم  و باز زندگی سلام.

ولی فعلا وضعیت قرمز و معنی و مفعوم ان این است که ...

 


برچسب‌ها: فرار, زندگی, خالی, دریا, شناور, خطر
[ شنبه 19 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

سرکارم هفته خیلی شلوغ و پر استرسی داشتم . گاهی احساس میکنم دیگه برای داشتن این فشار کاری

و استرس زیاد بدنم کم میاره و دیگه کشش ندارم، تا جایی که دو سه شب پیش توی خواب متن استعفا نامه

نوشتم و گفتم ،دیگه بسه این همه سال کار کردن،بیخیال میشم و از کارم استعفا می دهم.

حداقل آرامش دارم و به خاطر استرس از این همه معده درد و سردردهای مزمن خلاص می شوم

ولی صبح که چشمهامو باز کردم گفتم لعنت بر شیطون و رفتم سرکار. پیش خودم گفتم برای هر کسی

ممکنه در زمان کار این مسائل پیش بیاد. خلاصه  دیروز بعد از یک روز کاری تقریبا خسته کننده

راه افتادم سمت خونه . بین راه آسمون نیمه ابری که خورشید در حال غروب بینش خودنمایی میکرد

مثل یه ورد جادویی منو جادو کرد. اونقدر رنگ زرد مایل به نارنجی کمرنگش قشنگ بود که ناخوداگاه

دستمو گرفتم سمت خورشید و بهش سلام دادم و نورشو از بین انگشتام نگاه کردم برای

لحظه ای چشمم سیاه شد و جایی و نتونستم ببینم ولی اونقدر اون حس قشنگ بود که حاضر شدم

چشمم سیاهی بره . تمام این سالهایی که کار کردم هر روز صبح با خورشید مسابقه می گذاشتم

که قبل از طلوعش توی مسیر باشم و من اولین نفری باشم که بهش سلام میکنم همیشه می گفتم

هر کس زودتر بیدار بشه اول اون سلام میکنه. البته این قضیه بیشتر در زمستانها برام پیش می اومد

که من همیشه زودتر سلام می کردم و تابستانها اونی که خواب می موند من بودم . برام جالب بود

تمام این سالها هر روز صبح خورشید روبروم بود و عصرها که بر می گشتم خونه ، بازم روبه روم بود.

 اینکه در سمت غرب زندگی کنی و به سمت شرق بری به نظرم برای من نعمتی بود که به خاطرش

خدا رو همیشه شاکرم . دیدن خورشید زندگی بخش ، حرف زدن باهاش، لبخند زدن به درخشش

زیباش یکی از بهترین کارهایی بوده که طی بیست سال گذشته در زندگیم انجام دادم.

نیروی حیات بخش و انرژی که به بهم منتقل میکرد باعث می شد ادم قویی باشم . گاهی فکر میکنم

قوی نیستم و کم میارم، ولی این زائیده تفکرات و ذهنم بوده بیشتر از اونچه که فکرشو میکنم

قوی هستم و البته خوشحالم که اینطورم.


برچسب‌ها: استعفا استرس کار خورشید قوی طلوع غروب
[ پنج شنبه 10 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

جمله ها را اول شخص بنویسم یا سوم شخص ؟ از زندگی گله کنم یا نکنم ، از بی حوصلگی حرف بزنم یا نزم،

از خالی بودن ذهن برای نوشتن بگویم یا نگویم. اینکه مدتها به کاغذ سفید خیره می شوم و چیزی نمی نویسم ،

دوستم همیشه می گوید در هر حالی که هستی بنویس، مشکل من اینجاست که همین حال الان

هم قابل توصیف نیست. انگار دایره لغاتم کلا پاک شده ، هیچ لغتی به ذهنم نمی رسد که بتوانم

در کنار هم قرارشان بدهم و حالم را بنویسم.

دیروز یک برنامه تلویزیونی در مورد افسردگی فصلی صحبت میکرد پیش خودم گفتم شاید دچارش شده ام

و نمی دانم خلاصه که بدجور گریبانم را گرفته و خیال رها کردن ندارد. انگار من هم از خدا خواسته

تسلیم شده ام و هیچ تقلایی برای رهایی نمیکنم . حال خوبی نیست احساس سنگینی در

جسم و سبکی بیش از حد هوا و فضا.

یک احساس خیلی بدی که هر وقت مریض می شوم این حال را تجربه میکنم انگار ذره ای سنگین شده ام

در فضای سبک و بزرگ انقدر بزرگ که احساس میکنم در این بزرگی در حال له شدن هستم .

فرار از این غیر ممکن به نظر می رسد

آن من دیگر نمی دانم کجاست که بیاید و دستم را بگیرد و از این حال خارجم کند

آن من دیگر شاید در حال گشت و گذار است که نیست

آن من دیگر از این من خسته شده و رفته

آن من دیگر بیشتر رویا پرداز است و حوصله من افسرده را ندارد

قبل تر ها حوصله ام را گم کرده بودم الان آن من دیگر را

من چقدر چیز گم میکنم

اصلا حواسم به آن من دیگر نبود

دلم برایش تنگ شده وقتی او نیست دیگر نمی توانم خیال پردازی کنم

وقتی او نیست دیگر حتی لبخند هم نمی توانم بزنم

ای کاش زودتر برگردد و کمکم کند

آن من دیگر؟؟؟  

بیا ....


برچسب‌ها: گله بی حوصلگی افسردگی فصلی سنگین رویاپرداز
[ چهار شنبه 9 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

روزها از پی هم سپری شدن و ما همچنان با خودمون می گوییم، می گذرد و تمام می شود . تنها چیزی که باعث

شده بتوانیم تاب بیاوریم امید است. امید به اینکه روزی بیماری نباشد ، روزی قرنطینه نباشد، روزی دوری نباشد،

روزی ماسک نباشد. دلم سفر میخواست، حداقل برای یک روز. هفته پیش برای اولین بار در تاریخ مسافرتهای

دوستان پایه ، برنامه ریزی کردیم تا این هفته برای دو روز از این حال و هوای افسردگی که ماههاست

با آن دست به گریبان هستیم رها بشویم . ولی خب اوضاع و احوال چندان رو به راه نیست و این سفر

ریسک بالایی داره و به ناچار سفر را کنسل کردیم. اخم مثل اینکه پاییز دوست داشتنی

را هم باید مثل بهار و اردیبهشت و تابستان زیبا، از پشت پنجره نگاه کنیم، به این امید

که روزی می توانیم بدون ترس و نگرانی با دوستامون اوقات خوشی داشته باشیم.

این روزها را دوست ندارم چون نمی توانم به سفر بروم

این روزها را دوست ندارم چون نمی توانم ببینمت

این روزها را دوست ندارم چون نمی توانم صدایت را بشنوم

این روزها را دوست ندارم چون تو نا امید شده ای

این روزها را دوست ندارم چون کنارت نیستم تا امیدوارت کنم

این روزها را دوست ندارم چون حتی نمی توانم از دور تماشایت کنم

این روزها را دوست ندارم چون دلم برایت تنگ شده

این روزها را ...

 

 


برچسب‌ها: قرنطینه سفر امید پاییز
[ چهار شنبه 2 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

آمده ام که مهمانت باشم

با چادر رنگینی که دوست داری آمده ام

می دانم که منتظرم بودی و به من فکر میکردی

خوشحالم که دوباره می بینمت

چند تار موی سفید به موهایت اضافه شده

 کنار چشمت دو خط اضافه شده

چشمهایت غمگینتر شده

لبخندت ولی همچنان زیباست

موهایت را که روی شانه ات می ریزی به باد میگویم انها را برایم تکان بدهد

وقتی زیر درختان قدم می زنی در کنارت راه می روم

یک سالی می شود ندیدمت چقدر دلم برایت تنگ شده بود

وقتی مرا دیدی گفتی، ای پاییز من آمدی

تو بهار فصل زندگی منی

نمی دانستی که من چه بی صبرانه فصلها را از پی هم دنبال میکردم تا نوبتم بشود

تا بیایم و تو را ببینم

امده ام که مهمانت باشم.


برچسب‌ها: چادر, برگ, پائیز, مهمان , لبخند, زیبا
[ سه شنبه 1 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

بیا دوبار برگردیم به قبل، ان زمان که دیدمت ، ان زمان که دیدی ام.

بیا دوباره به چشمانم خیره شو و برایم حرف بزن

بیا دوباره به من زنگ بزن و بگو کجایی ؟

بگو میشود ببینمت ؟

و من با نگرانی بپرسم چه شده؟

و تو بگویی چیزی نشده فقط بیا حرف بزنیم

و من بخندم که باز دیوانه شده ای

بیا دوباره برگردیم به قبل،

پیام بده امروز تا کی سرکار هستی؟

و من بگویم مثل همیشه.

بیا دوباره زنگ بزن و بگو میایی کمی حرف بزنیم ؟

بگو نمی دانم چرا فقط برای تو می توانم حرف بزنم

بگو انگار دنیا برایم کر است و فقط تو گوش شنوای حرفهای من هستی

بیا دوباره برایم حرف بزن و من گوش کنم

میخواهم گوش شنوایت باشم

میخواهم سنگ صبورت باشم


برچسب‌ها: گوش شنوا, چشم, دیدار,
[ دو شنبه 31 شهريور 1399 ] [ ] [ پری ها ]

با خودم تصمیم گرفته بودم هر روز یک مطلب ارسال کنم ولی خب گاهی باید از تصمیمات خودمون به خاطر یک سری شرایط و افراد چشم پوشی کنیم.

خب دو روز گذشته مهمان داشتیم، برادرزاده ام منزل ما بود تا رسید خونه  وسایلشو روی میز گذاشت گفت عمه جونی؟ گفتم بله .

لطفا گوشیتونو از وای فای خونه خارج کنید !! گفتم چرا اونوقت؟ میخوام بازی انلاین انجام بدم نباید پینگم زیاد باشه!!!

گفتم چیت زیاد باشه؟؟؟ یعنی عمه تو نمی دونی پینگ چیه؟!! نگاهش کردم و گفتم حالا فکر کن نمی دونم بفرمایید پینگ چیه.

و بعد برام به طور خلاصه توضیح داد، تعداد شاخه هایی که به سرور اصلی وصل میشه رو پینگ می گن و هر چه این شاخه ها زیادتر باشه

 ارسال اطلاعات کندتر صورت میگیره و کاری کرد که مجبور شدم دو روز تمام به نت خونه وصل نشم تا یه وقت پینگش زیاد نشه.

ولی خب کلی سریال خفن برام اورده بود که دیگه نتونم بهش ایرادی بگیرم . عموهاش هم پایه بازیش پس دیگه کسی نبود ازش به خاطر نداشتن نت ایراد بگیره.

قبل از رفتنش هم اومد کنارم و قسمت اول سریالی که بهم داده بود و داشتم می دیدم اسپویل کرد و رفت . البته کلی التماسش کردم تا یه توضیح

کوچیک بهم بده ولی کلا چون دوست نداره در مورد فیلم یا سریالی که می بینه چیزی بدونه برای کسی هم تعریف نمیکنه و میگه اسپویل نمیکنه.

قبلش که می خواست فیلم و سریالها رو برام روی لپ تاپ بریزه یک ساعت منو علاف نگه داشت تا کابل لن پیدا کنه که مستقیم از لپ تاپش به لپ تاپ من بریزه .

بهش میگم بچه جان از فلش که  زمان کمتری می بره گفت من اینطوری راحت هستم. پیش خودم فکر کردم بچه های امروزی هر کاری که خودشون دوست دارند

و انجام میدهند و کاری به این ندارن که ممکنه زمانبر باشه. البته حق دارند کار نکردن که بدونند سریع کاری چقدر در محل کار مهمه .

سر کار من فقط چند دقیقه وقت داری که کاری که بهت محول میشه و انجام بدهی و گرنه چندین بار پیگیریش میکنند و اگر کند باشی کارت تمونه.

این تند کار کردن البته در سیستم کاری دولتی اصلا معنی نداره و به عبارتی اصلا نمی تونی این انتظار و داشته باشی که وقتی به عنوان

ارباب رجوع وارد سازمانی می شی کارت زود انجام بشه.  باید کلی دوندگی کنیم پاس کاری از یک میز به میز دیگه و میز بعدی شخص مسئول پشت میزش نیست.

این معطلی هستش که همه در ایران باهاش دست به گریبانن.حالا با همه این تفاسیر یادگرفتم پینگ چیه که یک ایتم به اطلاعات عمومی من اضافه کرد.

 

 


برچسب‌ها: پینگ اسپویل سرور فلش لن زمان
[ شنبه 29 شهريور 1399 ] [ ] [ پری ها ]

امروز صبح دیدم یکی نوازشم میکنه .برگشتم دیدم نادر بود. میگفت خواب نمونم. ساعت از هفت گذشته بود .

بیدار شدم . بیست دقیقه بعدش توی ماشین نشسته بودم و داشتم می رفتم سمت شرکت.

پخش ماشین و روشن کردم که یک اهنگ ملو قشنگ شروع شد. اسمون ابی ، هوایی که کم کم داره پائیزی

میشه و رو به خنکی میره، نور خورشید که حالا به صورت مایل می تابه و از زیر گوشه سمت چپ سایه بون ماشین

برام چشمک می زد و داشت چشمهامو غلقلک می داد.

دلم نیومد سایه بونو بچرخونم تا جلوی نور و بگیرم  با انگشت اشاره ام زدم روی خورشید و بهش گفتم سلام،

چطوری؟ چند روزه شیطون شدی. از گوشه چشم غلقلک می دی، خنده ام گرفت . گفتم الان ماشین بغلی میگه

این دختره خل شده چرا داره اجازه میگیره؟ چرا با خودش می خنده !

میگن دیوانه شو که دیوانگی هم عالمی دارد.

اهنگی که پخش می شد ریتم شادی داشت ولی نمی دونم چرا چشمام تار شد و یک قطره اشک از گوشه

چشمم سر خورد پائین.

چرا وقتی ادم شاده ته دلش یهو غمگین میشه؟ یه غم آنی و گذرا.

پیش اومده بارها که با اکیپ دوستان رفتیم بیرون و کلی گفتیم و خندیدم ولی ته دلم یهو یه غم می نشست.

هیچوقت دلیلشو نفهمیدم.

شاید، غم میخواد بگه شادی گذراست . البته ،غم هم گذراست. هیچی قطعی و ماندنی نیست.

توی این افکار بودم که یکی از بچه های پایه مسافرت گفت ، بیایید هفته دیگه بریم کلاردشت.

برای اولین بار ما تونستیم یه برنامه ریزی دقیقه نودی نداشته باشیم.

همه هم که پایه. پس، تصویب شد.

اخر هفته دیگه میریم کلاردشت. تاببینم قسمت چی میشه.


برچسب‌ها: خورشید پاییز غم شادی کلاردشت اشک
[ پنج شنبه 27 شهريور 1399 ] [ ] [ پری ها ]

یک بار خیلی وقتها پیش دلم خواست در گذشته های دور زندگی میکردم . نمی دونم در زمان گذشته چی هست که کشش و جاذبه داره. از خیلی ها هم که پرسیدم

دوست دارید در چه زمانی زندگی کنید بدون معطلی گفتن گذشته. خیلی کم بودند کسانی که گفتند اینده و یا زمان حال . اینکه چرا گذشته های دور را دوست دارم

دلیل قانع کننده ای برایش ندارم. شاید حتی وقتی به صورت جدی به این موضوع فکر کنم با توجه به امکاناتی که الان در زمان حال دارم و در گذشته  نداشته باشم

برام سخت باشه که بخوام در گذشته باشم. ولی گاهی تکنولوژی تنها بهانه ای نمی شود که گذشته را نخواهم. مثلا دوست دارم در زمان هخامنشیان زندگی می کردم

زمانی که ایران بهترین زمان خود را داشت و زنانش از بالاترین احترامات برخوردار بودند. کتاب از زبان داریوش رو که خوندم دلم خواست ای کاش می تونستم در اون زمان زندگی

میکردم. شما دوست داشتید درچه زمانی زندگی میکردید؟ گذشته ؟ حال ؟ یا آینده ؟ من کمی ترسو هستم شاید از اینکه نمیدونم در آینده چه اتفاقی می افته دلم نمیخواهد

به اینده بروم ولی به نظرم دونستن اینکه در زمان گذشته چه اتفاقی می افته باز هم ترسناکه چون نمیشه تغییرش داد. بر فرض مثال هم بتوانم اتفاقی و تغییر بدم، ممکنه تاریخ

عوض بشه یا مسیر اون اتفاق تغییر کنه و اتفاق بدتری بیافته. خلاصه که هم اینده ، هم گدشته از بابت دونستن و ندونستن اتفاقاتش ترسناکه .

ولی با وجود همه اینها کشش زندگی در زمان گذشته در من بیشتر از آینده هستش .

شما چطور؟

 

 


برچسب‌ها: زندگی, گذشته ,حال, آینده, هخامنش, داریوش
[ چهار شنبه 26 شهريور 1399 ] [ ] [ پری ها ]

. مدتیست دست نیافتنی شده ای. دلتنگت ام ، دلتنگم هستی؟ بیایم از دور ببینمت؟ بیایم خانه ات ؟

به جای پستچی محله تان برایت نامه ای بیاورم؟  

یا مثلا همسایه ات باشم وغذایی که دوست داری بپزم و به بهانه اینکه بوی غذا در ساختمان پیچیده برایت بیاورم؟

یا کلیدم را جا گذاشته ام و پشت در مانده ام زنگ خانه ات را بزنم تا وقتی ایفون را برمی داری صدایت را بشنوم و بخواهم در ورودی را باز کنی ؟

یا مثلا در پارکینگ اتفاقی ببینمت که کنار ماشین من پارک کرده ای؟

مدتیست دست نیافتنی شده ای.

دلتنگت ام

دلتنگم هستی؟

بیا دل را بزن به دریا و زنگ خانه ام را بزن وقتی در را برایت باز میکنم بگو من دنبال ادرسی میگردم ممکنه کمکم کنید؟

من هم میگویم درست امده ای

بیا و دل هر دومان را شاد کن

مدتیست دست نیافتنی شده ای


برچسب‌ها: همسایه دلتنگی ندیدن
[ چهار شنبه 26 شهريور 1399 ] [ ] [ پری ها ]

صبح که چشمامو باز کردم گفتم خدایا شکرت که یک روز دیگه از روزهای زیبای تو رو دیدم. سرم کمی درد میکرد ولی خوابالو نبودم با وجودی که دیر خوابیدم اما سرحال بودم .

چند روزیه که نه خوشحالم نه غمگین . اخه این چه حسیه بین شادی و غم معلقم، معلق بودن هم خویه. مثل فضا نوردا که توی هوا معلقن . اینم یک حسیه خب.

میخوام باهاش حرف بزنم که از چی من خوشش اومده که دائم میاد سراغم . شدم مشتری پروپا قرصش. منفعتش از من چیه. مالی که نیست چون پولی بهش نمی دم.

از کار و زندگی هم منو نمی ندازه .یه جورایی شده مثل سایه ام هر جا می رم همراهه. گاهی یه حس سرخوشی از بودن باهاش بهم دست میده .

وای خدا نکنه دیونه شدم خبر ندارم؟ یا شاید مردمو خبر ندارم؟!!!

یا شایدم ارامش قبل از طوفانه. هر چی که هست دوست دارم اخرش خوب باشه ، غم و گریه توش نباشه. ته دلم دعا میکنم این ماه به خیر بگذره و خبرهای خوبی بشنوم .

در مورد مامان ، دکترش چیزهایی که دلمونو شاد میکنه بهمون بگه.خلاصه که بدجور گیرکردم.

خب کلی صغری کبری چیدم چی بگم؟ رشته کلام از دستم در رفت و باز من موندم یه کلاف بدون سر. مثل یه قرقره تازه که از مغازه میگیری و وقتی میخواهی برای دوختن

دگمه افتاده مانتو ازش استفاده کنی باید کلی بگردی سر نخ و پیدا کنی . من نمیدونم این شرکتهای تولید کننده نخ چطور بعد از اینکه یه قرقره کامل میشه سر نخو بین بقیه نخها پنهان میکنند تا در نره.

امروز داشتم با دوستم صحبت میکردم عجله داشت بره سر جلسه . میگفت از جلسات بیهوده خوشش نمیاد

جلسه ای که درش فایده ای برای کسی وجود نداشته باشه وقت تلف کردنه. راست میگه چرا باید زمان و وقت مثل طلارو برای انجام کارهای بیهوده مصرف کنیم.

وقت برای یک بیمار سرطانی که زمانی برای زنده موندن نداره . وقت برای یه دانش اموزی که داره امتحان میده و هنوز کلی از سوالات امتحانش بدون جواب مونده ،

وقت برای کارمندی که صبح خواب مونده و نمیتونه به موقع به محل کارش برسه، وقت برای دکتری که داره تلاش میکنه قلب ایستاده بیماری و به کار بندازه،

طلا هستش. ای کاش بدونیم که زمان چقدر ارزشمنده و باید قدرشو بدونیم. بودن در کنار عزیزانمون و قدر بدونیم و بگیم که دوستشون داریم


برچسب‌ها: خوشحالی غم زمان قرقره جلسه دوستت دارم
[ چهار شنبه 26 شهريور 1399 ] [ ] [ پری ها ]

باران تندی می بارید همه در حال دویدن بودند تا زیر باران خیس نشوند 

دیدن مردم وقتی که سرهاشان را پائین گرفتند و تند تند راه می روند زیر باران جالب است 

پنجره اتوبوس را باز کردم و دستم را از شیشه بیرون بردم قطره های باران خیلی دلنشین روی دستم نشستند 

و به سر انگشتان دستم سلام کردند چه شاد و خندان بودند 

کف دستم را غلقلک می دادند و قصد بازی کردن داشتند که اتوبوس به ایستگاه رسید 

پیاده شدم و به آسمان  نگاه کردم باران زیبا صورتمو را در آغوش گرفت و مرا بوسید 

خندیدم و از شادی لبخند چشماهایم بسته شد ولی هنوز بوسه باران را حس میکردم 

به قول سهراب عزیز 

چشمها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد


چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت


فکر را خاطره را زير باران بايد برد‌
با همه مردم شهر زير باران بايد رفت


دوست را زير باران بايد ديد‌
عشق را زير باران بايد جست

آی عشق کجاییییی 

آمده ام پیدایت کنم 

اما می دانی ؟ تو را پیدا کردم در لبخند مادرم ، در خنده کودک، در برق نگاه کودک کار که از او فال می خرم ، 

 

آی عشق تو را فقط زیر باران نباید جست .

 

 

 


برچسب‌ها: عشق, باران, دوست , مادر, چشم
[ یک شنبه 23 شهريور 1399 ] [ ] [ پری ها ]

امروز از صبح حوصله نداشتم بر عکس روزهای قبل که اصلا روی مود اهنگ غمگین نبودم وقتی از پخش ماشین صدای آهنگ غمگین بلند شد رد نکردم و شروع کردم به گوش دادن. نگاهم 

به روبرو بود و روحم در جایی دور دست و گوشم شنوای موزیکی غمگین. روزی را شروع کردم که با تمام وجود دلم میخواست کار دیگه ای انجام میدادم ، ولی شروع کردم. در نهایت سعی کردم

که طغیان درونم را کسی نبیند. اول صبح با خودم گفتم دیگه کافیه امواج منفی را نه ساطع کن و نه جذب.

ساکت شدم و سرم و به کارم گرم کردم.

تا غروب اونقدر سرم شلوغ بود که اصلا فرصت نکردم به این فکر کنم که صبح چه حالی بودم. تا غروب که واقعا خسته شدم و تصمیم گرفتم دیگه تعطیل کنم جدیدا باید خسته بشم بعد دست از

کار بکشم. مثلا نمی تونم ساعت پنج عصر کارمو تعطیل کنم چون هنوز کامل خسته نشدم و هنوز کارام روی میزم تلنبار هستن. خلاصه که ساعت شش تصمیم گرفتم دیگه برم خونه . با همکارا 

خداحافظی کردم و از شرکت زدم بیرون . سوار دختر البالویی شدم و راه افتادم نزدیکیهای خونه راهنما زدم که از مسیر اصلی خارج بشم  که یهو صدای بلندی شنیدم. یه ترانزیت که داشتم از

کنارش رد می شدم چرخهاش به اینه بغلم خورد و اینه رو خورد و خاکشیر کرد. برای یک لحظه گفتم رفتم زیر چرخاش. اخه چطور ممکنه من داشتم مستقیم می رفتم قصد داشتم به راست

بپیچم ماشین تزرانزیت هم مستقیم می رفت پس چطوری بهم خوردیم. زدم کنار راننده همونجایی که ترمز کرده بود نگه داشت و پیاده شد . اومد سمتم من از ماشین پیاده شدم تا ببینم

دخترم چقدر صدمه دیده در سمت عقب کمی غر شده بود و رد لاستیک بالای زه در سمت راننده مثل یه مشت خورد توی چشمم . فقط تونستم به راننده بگم مگه منو ندیدی ؟ گفت خانم

من مسیرم مستقیم بود مقصر شمایی .ولی منم داشتم مستقیم می رفتم پس چطوری بهم خوردیم!؟ خلاصه که هر چی فکر کردم که من منحرف شدم ،چیزی یادم نیومد تازه

من راهنما زده بودم که بپیچم به راست چطوری سمت چپ من با ماشین ترانزیت برخورد کرد. دستام می لرزید پشت سر ماشین که نگه داشته بود کلی ماشین بود و یک ترافیک

سنگینی به وجود اومد به راننده گفتم برو اقا ترافیک کردی الان مردم صداشون در میاد. حتی نتونستم زنگ بزنم افسر بیاد هر چند انگار من مقصر بودم ماشین بزرگه چیزیش نشده

بود من صدمه دیدم ،اومدم و به این فکر کردم که چی شد که این اتفاق افتاد . چرا ما ادما هرگز فکر نمیکنیم که ممکنه هر اتفاقی بیافته حتی یک زمین خوردن ساده . 

هر روز ممکنه چیزی که فکرشو نمی کنیم اتفاق بیافتد. 

این هم از امروز من . 


برچسب‌ها: غمگین, موج, تصادف,ترانزیت, اتفاق, تلنبار
[ شنبه 22 شهريور 1399 ] [ ] [ پری ها ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 24 صفحه بعد
.: Weblog Themes By موفقیت , انگیزه و علاقه در کسب درآمد :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ پری ها، ویژه دختران و زنان ایران زمین خوش آمدید
لینک های مفید
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 116
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1